بررسی تأثیر عرفان آلمانی بر فلسفه ی جدید آلمان

ارتباط فلسفه و عرفان، به‌ویژه اگر به تاریخ فلسفه‌ی اسلامی نگاهی بیندازیم، همیشه محل توجه بوده است. تقابل‌ اهالی عرفان با اهالی فلسفه از یک سو، و جمع بین عرفان و فلسفه در ملاصدرا یا به اعتقاد عده‌ای دیگر در ابن‌سینا، از سوی دیگر، محل توجه اندیشمندان و صاحب‌نظران بوده است. آیا می‌توان شبیه چنین تقابل‌ها و تعامل‌هایی را در جغرافیای فکری دیگری مثل عرفان و فلسفه‌ی غرب نیز یافت؟ ظاهرا پاسخ مثبت است؛ مثلا می‌توان به این نکته اشاره کرد که مهم‌ترین نماینده‌ی عرفان نظری در قرون وسطی، مایستر اکهارت است که همزمان، متکلم، فیلسوف و عارف بوده است. بررسی ارتباط عرفان و فلسفه‌ی جدید آلمان بهانه‌‌ای بود تا با پروفسور رولاند پیچ گفت‌وگویی داشته باشیم. پروفسور پیچ آخرین بار جهت شرکت در همایش بین‌المللی روز جهانی فلسفه به ایران آمد. از آن‌جا که موضوع سخنرانی ایشان در این همایش، «نقد فرانتس فون بادر از عقلانیت مدرن» نام داشت، ما نیز در این گفت‌وگو بر آن شدیم تا در همین رابطه و البته با موضوعی کلی‌تر، پرسش‌هایی مطرح کنیم. فرانتس فون بادر، فیلسوف و متکلم کاتولیک آلمانی قرن نوزدهم میلادی است که با مطالعه و طرح دوباره‌ی متون عرفان نظری آلمان، بر فلسفه‌ی جدید آلمان تأثیر نهاده است. این گفت وگو و ترجمه آن را آقای احمد رجبی2 جهت انتشار در مجله سوره ترتیب داده است.

آقای پروفسور پیچ! پیش از اینکه به موضوع اصلی این گفت‌وگو، یعنی تأثیر عرفان آلمانی بر فلسفه‌ی جدید آلمان بپردازیم، می‌خواهم بپرسم که از تعبیر «عرفان آلمانی» چه چیزی به طور کلی فهمیده می‌شود و چه ویژگی و جایگاه خاصی را می‌بایست برای این اصطلاح در مقایسه با تعبیر کلی‌تر «عرفان مسیحی» قائل شد؟

اصطلاح «عرفان آلمانی» را برای نخستین بار، کارل روزنکرانتس3 (1879-1805)، فیلسوف و شاگرد هگل، در نقدی که بر انتشار آثار هاینریش زویزه4 (یکی از شاگردان مایستر اکهارت) در سال 1829 توسط ملشیور دیپنبروک5، نگاشته است و در سال 1831 در «سال‌نامه‌های برلینی نقد علمی» به چاپ رسید، به کار برده است. روزنکرانتس به این برداشت رسیده بود که مایستر اکهارت نظام اسکولاستیکی را متزلزل ساخته است و بدین جهت از هموارکنندگان راه نهضت اصلاح دینی (پروتستانتیسم) به شمار می‌رود. تحقیقات و مطالعات بعدی درباره‌ی اکهارت نشان داد که این برداشت، نادرست است. اما اصطلاح «عرفان آلمانی» از زمان روزنکرانتس به عنوان تعبیری کلی برای اشاره به متون عرفانی آلمانی‌زبان، به ویژه آن متونی که در قرن چهاردهم رواج یافتند، تثبیت شد. تمام تلاش‌هایی که برای تغییر این اصطلاح صورت گرفت، ناکام ماند. گذشته از این، مردان و زنان عارف قرن چهاردهم، گنجینه‌ی لغات زبان آلمانی را بسیار گسترش دادند و غنی ساختند. برای نمونه، مایستر اکهارت واژه‌ی «Wirklichkeit» (به معنای واقعیت یا در این‌جا به معنای فعلیت) را به عنوان ترجمه‌ی واژه‌ی لاتینی actusیا actuositasبرساخته است. تفاوت «عرفان آلمانی» با عرفان مسیحی در این است که اصطلاح «عرفان مسیحی» به نحو کلی نشان‌گر عرفان در دیانت مسیحی است؛ حال آنکه اصطلاح عرفان آلمانی مربوط است به تمام متون عرفانیِ نگاشته به زبان آلمانی. می‌خواهم این نکته را هم اضافه کنم که صورت اسمی کلمه‌ی «عرفان» (Mystik) ابتدا از قرن هفدهم در اروپا به کار رفته است، به ویژه از زمان آغاز رویارویی و درگیری میان دو جریان روشنگری و اصالت ایمان. منظور از اصالت ایمان (فیدئیسم) فلسفه‌یایمان کاتولیکی است که در نظرش وحیِ ماورای طبیعی، یگانه منبع و سرچشمه‌ی تمام معرفت است. اما در برابر این صورت اسمی، صورت وصفی mystischو به یونانی mystikos(به معنای عرفانی و رازورانه) و اسم Mysteriumو به یونانی mysterion(به معنای راز) از زمان یونان باستان وجود داشته‌اند. از نظر ریشه‌شناختی هر دوی این کلمات، از فعل یونانی myeinمشتق می‌شوند که به معنای بستن چشم و گوش و دهان است. بستن چشم‌ها به معنای روی‌گرداندن از عالم بیرون و توجه به درون و «راز» (Mysterium) است. این روی‌آوری به راز درونی، بخشی از اسرار باستان محسوب می‌شد که از میان این اسرار، فلسفه‌ای همچون فلسفه‌ی افلاطون و افلاطونیان سر برآورد. در مسیحیت آغازین، وصف رازورانه یا عرفانی، حدود پانصد سال پس از میلاد، در آثار دیونوسیوس آرئوپاگوسی که متأثر از سنت نوافلاطونی است، به چشم می‌خورد. از جمله آثاری که دیونوسیوس نگاشته، اثری است به نام «درباره‌ی الهیات عرفانی» که تا اواخر قرون وسطی همواره از نو مورد شرح و تفسیر قرار می‌گرفته است. نوشته‌های او و سایر عرفای مسیحی، مبتنی بر تجربه‌ی اتحاد با والاترین واقعیت الهی است. بحث بر سر متونی است که به وجود طریق عرفانیِ نیل به چنین اتحادی شهادت می‌دهند. از آن‌جا که در نهایت، موضوع اصلی، اسرار و رموز ناگفتنی است، این متون به زبانی نوشته شده‌اند که تنها به امر ناگفتنی و بیان‌ناپذیر «اشارت» دارند و یا فقط چیزی از آن را می‌توانند بازبتابانند. واژه‌ی لاتینی speculumبه معنای آینه است. از این واژه، صفت spekulativ(به معنای نظرورزانه) مشتق می‌شود. تنوع در تجربه‌ی چگونگیِ بازتاب والاترین راز ناگفتنی در عقل انسان، انحاء مختلف عرفان را پایه‌گذاری کرده است. در کلی‌ترین تقسیم، می‌توان دو نحو عرفان را از هم بازشناخت: نخست عرفان نظری (spekulativ) که معرفت وحدت الهی محور آن است و دوم عرفان عاشقانه که محبت و اتحاد عاشقانه با واقعیت الهی را جست‌وجو می‌کند. هر دو این انحاء وابسته به یکدیگرند؛ زیرا آن‌کس که معرفت یابد، محبت می‌ورزد و آن‌کس که محبت ورزد، معرفت می‌یابد. چه نحو ارتباط و چه تمایزات بنیادینی از یک سو میان «عرفان نظری» و الهیات (تئولوژی یا همان کلام مسیحی)، و از سوی دیگر میان عرفان نظری و فلسفه‌ی اسکولاستیک وجود دارد؟

وظیفه‌ی الهیات به طور کلی این است که حقایق الهیِ وحی شده در کتاب مقدس را با مدد تعقل تفسیر نماید. در تمایز با این وظیفه، عرفان نظری هم از تعقل و هم از تفاسیر کلامی فراتر می‌رود. پس معرفت در عرفان نظری، شناختی است از والاترین حقیقت الهی که با تفکر بحثی و حصولی (diskursiv) به چنگ نمی‌آید. در این رابطه است که صحبت از شهود می‌شود. «intuitio» واژه‌ای لاتینی است که به لحاظ ریشه‌شناختی، «به درون رفتن» معنا می‌دهد. درباره‌ی بخش دوم سؤال باید گفت الهیات از فلسفه‌ی اسکولاستیک یا به بیان دیگر از روش اسکولاستیک بهره می‌گرفت. روشی که پیش از هر چیز از منطق ارسطویی به دست آمده بود. فلسفه‌ی اسکولاستیک به منزله‌ی «کنیز الهیات» (ancilla theologiae) معرفی می‌شد. فلسفه‌ی اسکولاستیک و نیز الهیات، نزد نمایندگان عرفان مسیحی همچون ابزارهایی برای بیان تجربه‌های بیان‌ناپذیر عرفانی‌شان بودند که از طریق آن‌ها معارفی را که فراتر از هر نوع اندیشه‌ایست، تبیین کنند. به عبارت دیگر، آن‌چه در واقع امر، قابل درک و بیان نیست، با کمک شیوه‌های فکریِ فلسفی و کلامی در عرفان نظری به بیان درمی‌آید. مهم‌ترین نماینده‌ی عرفان نظری در قرون وسطی مایستر اکهارت است. او همزمان، متکلم، فیلسوف و عارف بود. در آثار وی می‌توان به روشنی، چگونگی ارتباط و تمایز میان کلام و فلسفه و عرفان نظری را مطالعه نمود. اکهارت با عرفان خود از تمامی مرزهای کلامی و فلسفی درمی‌گذرد.

در تاریخ فلسفه غالبا با این نظر مواجه می‌شویم که آغازگاه یا به تعبیری زایش فلسفه‌ی آلمانی به معنای اخص لفظ، یعنی بسط ایدئالیسم آلمانی در سده‌ی نوزدهم و جریان‌های فکری پس از آن، و همین‌طور به ویژه پیدایش نهضت رومانتیک در آلمان، در ظهور عرفان نظری آلمانی در سده‌ی چهاردهم نهفته است. آیا شما با چنین نظری موافقید، و در صورت توافق، از چه حیث می‌توان به نظر شما یک استمرار و پیوستگی میان عرفان آلمانی و فلسفه‌ی قرن نوزدهم –با وجود تمام اختلافات آن‌ها در مبادی‌شان- تشخیص داد؟

اندکی صبر نمایید...